ممنون استاد

ساخت وبلاگ
امروز 26 آبان ،وقتی کاملا کلافه از سرکار به خونه برگشتم، وقتی طبق معمول از شدت بی حوصلگی به نوشتن و چک کردن وبلاگم پناه آوردم یه نظر از استاد تنیسم به من یه انرژی وصف نشدنی داد، برای یه لحظه احساس کردم که  تو این روزگاری که فصل به فصل رنگ عوض میکنه و هیچ چیزیش ماندگار نیست، خیلی خوشبخت بودم  که در غریبانه ترین برهه از زندگیم با کسی آشنا شدم که مرا وادار به اندیشیدن کرد. مردی حدود چهل ساله  با موهای جوگندمی و لبخندی همیشگی، که چیدمان دندان هایش زیبایی لبخندش را دوچندان برابر میکرد، مردی که همیشه غروب های دلگیر چمران (دانشگاه محل تحصیلم) را با  باشگاه کوچک تنیس خود برایم قابل تحمل میکرد، مردی همیشه راکت به دست،  با هوش و حواسی کاملا دقیق و ذهنیاتی منظم ، که این نظم را از چیدمان وسایل ساده ی باشگاهش هم میشد فهمید، شخصی  که شاید  در ذهن گروهی به اسوه ی بیخیالی معروف باشد،اما به اعتقاد من استاد یکی از باخیال ترین و دلسوز ترین فرد در دنیای غریبانه اهوازم بود..یادم می آید اولین بار هنگامی ملاقاتش کردم که بنده در کنار صمیمی ترین دوستم(کیمیا) در گرمای طاقت فرسای اهواز در نزدیکی زمین تنیس در حال زار زار گریه بودم... 

پ ن 1: فردی که راجبش نوشتم فقط و فقط مربی ساده تنیسم بود. 

پ ن 2: حتما براتون جالبه که بدونید استادم چه نظری داده بود که منو این جوری مسخ نوشتن و توصیف کرد.

پ ن 3: و اینم نظر استادم : 

چند کلمه ای که خواهم نوشت، ارتباطی با متن این بخش ندارد، اما این مطلب و قدم زدن در این وبلاگ، عاملی شد تا بگویم: 
نمیدانم چند نفر از افرادی که این وبلاگ خاص رو مطالعه میکنن، در کنار فاطمه بودن و این دخترک رو دیدن و درک کردن، اما من، تا قبل از دیدن این وبلاگ، فاطمه رو دختری زیبا، اما عینا، عین دخترهای دیگه، عادی، فرض می کردم. 
خیلی کم رنگ و بی ادعا، میگفت که عاشق شعر و نوشتن و خواندن مطالبه. 
یک روز پیامی داد که آدرس این وبلاگ رو داشت، بی حوصله و بدون اشتیاق، با فرضی که از همه وبلاگ های شبیه به هم و بی کیفیت داشتم، وارد این وبلاگ شدم.
یکدفعه با حجم بالایی از نظم، قدرت و توان نگارش ادبیات فارسی مواجه شدم، باور نکردنی بود که بشه دلتنگی و حس لحظه های خودت رو، با بالاترین کیفیت ادبی، بنویسی و بیان کنی.
باورم نمی شد که اینها، کار خود فاطمه باشه، اما بعد از سوال از فاطمه و دقت بیشتر در مطالب نوشته شده، پنداشتم که کار، کار خود فاطمس.

وقتی با فاطمه آشنا شدم، تنها نبود، دختری در کنار فاطمه بود که واقعا در کنار فاطمه بود، در کنار قلب و روح فاطمه، سالها و همچنان.
دختری زیبا، مکمل فاطمه، به نامه کیمیا.
کیمیا هم دست کمی از فاطمه نداشت، نقاش بود و شدیدا عاشق صحنه های زیبا، با نگاهی عمیق به منظره ها و رنگ ها، چشم اندازهایی، که هیچکس، متوجه اون قاب تصویر، نمیشه. 
این دو دختر هنرمند، اونقدر ساده و صمیمی بودن که مخاطبشون، متوجه وسعت روح و نگاه شاعرانه اونها نمی شد، اقیانوسی از لطافت و مهربانی و هنر، دریایی از شعور و امید و پاکی.
و چه خوب شد که آشنا شدم با این دو فرشته.

پی نوشت نهایی من : نهایت سپاس هایم تقدیم به بهترین استاد دنیا...

 

دلتنگی های یک غریبه درغربت...
ما را در سایت دلتنگی های یک غریبه درغربت دنبال می کنید

برچسب : ممنون استاد,ممنونم استاد, نویسنده : 6payizekhatereham2 بازدید : 138 تاريخ : يکشنبه 30 آبان 1395 ساعت: 0:14